برای سنت و مدرنیته تعاریف متعدد و بعضا متناقضی ارائه شده است، اما آنچه اهمیت دارد این است که این مرزبندی ها و تعاریف ابتدا در چه حوزه ای (هنر، جامعه شناسی و …) مطرح است و دیگر اینکه هدف از ارائه تعریف سنت و مدرنیته چه کارکردی خواهد داشت. از اینرو ضروری به نظر می رسد که سنت و مدرنیته را بعنوان مفاهیمی در تعامل و تقابل با هم مورد مطالعه قرار دهیم.
موضوع تعامل و تقابل در سنت و مدرنیته زمانی قابل طرح است که دریابیم با آنکه آنها در تعامل با هم هستند، اما از هم متمایزند. بنابراین گام نخست در برای درک این تعامل و تقابل درک این نکته است که هرکدام از دو مقوله سنت و مدرنیته بواسطه دیگری و در ارتباط با دیگری اهمیت معنایی و مفهومی می یابند. همچنین توجه به این نکته ضروری است که این مرزبندی ها قطعیتی ندارد و سنت و مدرنیته در تقابل با هم و بر اساس نقاط تمایزشان قابل تفکیک و ارزیابی اند.
مرزهای سنت و مدرنیته را می توان در تمایز نگاه آنها در مواجهه با مفاهیم اساسی چون: فرد، سوژه، دین، قانون، متافیزیک، طبیعت و دانش، واکاوی و مورد مطالعه قرار داد و از این مسیر به گستردگی محدوده شمولیت و نیز محدودیتهای آنان پی برد و در این راستا به تعاریفی از آنها دست یافت.
البته در این بررسی و واکاوی نخست لازم است به این نکته اشاره کنم که در این تمایزها و تفاوتها هیچگونه قضاوتی درکار نیست و تنها این بررسی جهت تعیین مرزهای سنت و مدرنیته در مواجهه با این مفاهیم اساسی مد نظر است.
در دیدگاه سنتی فرد اهمیت مستقل ندارد بلکه فرد از آنرو که تحت نگاه جمع گرایانه سنت، ذیل جمع و جامعه قرار می گیرد ارزش و اعتبار می یابد و لذا دیدگاه سنتی برای انسان هویت گروهی قایل است، این در حالی است که در تفکر مدرن (مدرنیته) نگاه به انسان و هویت فردی او در کانون توجه است و از اینرو مدرنیته دارای تفکری فردگرا در مواجهه و مطالعه انسان است. نیز لازم به ذکر است که در یک جامعه مبتنی بر تفکر مدرن این درک از فردیت انسان در بستری از آگاهی صورت می پذیرد.
در اندیشه سنتی انسان در جایگاه سوژه نیست و نگاه به انسان نگاهی ابژکتیو است که ذیل جمع که در تفکر سنتی سوژه است، و در ارتباط و نیاز و در طول این موضوع مطرح می شود. این در حالی است که در تفکر مدرن و بر مبنای اندیشه های دکارت و شک فلسفی مهم او (من می اندیشم پس هستم / من شک می کنم پس هستم) انسان در جایگاه سوژه قرار می گیرد و دیگر چیزها در اراتباط و نیاز و در طول آن بعنوان ابژه مطرح اند و انسان در کانون توجه تفکر مدرن بعنوان سوژه است.
در تفکر سنتی دین در ارتباط با قدرت است و وابسته به هسته قدرت است و حتی حکومتهای دینی در کانون یا مرکزیت قدرت قرار دارند و این از آنرو است که در این تفکر دیدگاه های باور مدارانه به متافیزیک و الهیات قدرت و اهمیت دارند. در این تفکر همچنین پادشاهان دین پناه هستند و حاکم یا پادشاه قدرت خود را از باورهای اسطوره ای، مذهبی و متافیزیکی می گیرد که دارای پشتوانه ای ایدئولوژیک اند. لذا پادشاه و حاکم ظل الله تعریف می شود. این درحالی است که در تفکر مدرن مسئله جدایی دین از قدرت و دولت مورد ترویج و تشویق است و در این تفکر مشروعیت قدرت و دولت از خواستگاهی الهی یا منبعی اسطوره ای و متافیزیک نیست، بلکه این اعتبار در راستای جامعه ای مدنی از آرای مردم می آید.
در تفکر سنتی قوانین معمولا مذهبی و دینی هستند و در آن نسبت قانون و عرف و فقه قابل تامل است. این در حالی است که در تفکر مدرن اینگونه نیست و قوانین اجتماعی بر اساس تاکید بر آزادی های فردی در چارچوب قانونی اجتماعی شکل می گیرند که اساس آن معمولا بر اساس اهمیت به اومانیسم و انسان مداری وضع می شود.
در تفکر سنتی باورهای متافیزیکی در کانون توجهات اند و اعتقادات و باورها و رسوم و اهمیت به آنچه متعلق به نیاکان است بر اساس شالوده تفکر سنت گرایانه اهمیت ویژه و فراوان دارند. این درحالی است که در تفکر مدرن متافیزیک در راستای عقل گرایی کم اهمیت و یا بی اهمیت اند و کنار گذاشته می شود و همه چیز در قامت اندیشه های علمی قرار می گیرند، بطوریکه می توان گفت تفکر مدرنیته بر آن است تا از جهان افسون زدایی کند.
در تفکر سنتی باور به همنوایی به طبیعت وجود دارد و انسان در این تفکر برای طبیعت احترام ویژه ای قایل است و خود را به نوعی نگهبان و دوستدار طبیعت می داند و وجه ای جادوگونه و برگرفته از الهام و تقدیس برای طیعت قایل است که ریشه در نگاه او به عالم مثال و محاکات دارد. این در حالی است که در تفکر مدرن انسان بر آن است تا با یاری و کمک فناوری و تکنولوژی طبیعت را مقهور خود سازد و بدلیل آنکه سالیان انسان در پایین ترین مرحله هرم غرایی در طبیعت بوده و همواره بعنوان غذای موجودات طبیعت به شمار می رفته، با آنکه سالهاست در تلاش برای بقا موفق شده به راس این هرم برود اما در تفکر خود گویی هنوز بخشی از وظیفه خود را جدال با طبیعت می داند. این اندیشه تا آن حد در انسان ریشه دارد که انسان در تقابل با طبیعت خود را موفق به تولید و ساخت فرهنگ می داند. لذا انسان مبتنی بر تفکر مدرن همواره در جدال با طبیعت بوده و به آن آسیب های جدی رسانده است.
در تفکر سنتی دانش روایی در کانون توجه است چرا که مورد تایید مذهب است و از اینرو روایت به دانش اهمیت می دهد، همانگونه که علم رجال در بازگویی روایتهای مذهبی در این تفکر اهمیت ویژه ای دارد. این در حالی است که در تفکر مدرن دانش بر پایه تجربه حاصل شده و اثبات پذیر است و بنیانهای تفکر متافیزیکی که در اندیشه سنتی ریشه دارند از آنرو که قابل مشاهده و درک و اثبات نیستند در این تفکر گاها حتی در زمره مسائل علمی قرار نمی گیرند.
توضیحات بیشتر درباره سنت و مدرنیته بر اساس برخی منابع:
بر اساس سنتگرایی، منشاء همه سنن یکی است و به صورت کلی از آن تحت عنوان حکمت خالده یا حکمت جاودان یاد میشود: «این حکمت ازلی که مفهوم سنت را از آن تفکیک نمیتوان کرد و یکی از مولفههای اصلی مفهوم سنت را تشکیل میدهد، در سنت مسلمانان الحکمه الخالده و به فارسی جاویدان خرد مینامند.» (نصر، معرفت و معنویت، ۱۳۹)
سنتگرایی نگرش ارتجاعی و بازگشت به گذشته نیست بلکه سنت از منظر سنت گرایی آموزههایی زنده و جاوید است که در برههای از تاریخ توسط انسان مدرن کنار گذاشته شدند. سنت مد نظر سنت گرایان، دارای منشاء بشری نیست که با گذشت زمان غبار کهنگی و فرسودگی بر آن بنشیند بلکه این سنن در مراتب عالیتر هستی ریشه دارند: «سنت به معنای حقایق یا اصولی است دارای منشاء الهی که از طریق شخصیتهای مختلفی معروف به رسولان، پیامبران، اوتارهها، لوگوس یا دیگر عوامل انتقال، برای ابناء بشر و در واقع، برای یک بخش کامل کیهانی آشکار شده و نقاب از چهره آنها برگرفته شده است…» (نصر، معرفت و معنویت، ۱۳۵)
سنت گرایان منتقد مدرنیته هستند. از منظر سنتگرایی، مدرنیته انحرافی در تاریخ بشر است. انحرافی که در آن سنتها کنار گذاشته شده و عقلانیت مدرن حاکم شده است. بنابراین سنت گرایی در مقابل فرا روایت مدرن، فرا روایت دیگری برای زندگی بشر ارائه میدهد.
از جمله مهمترین نقدهای سنتگرایی به مدرنیته این است که در دوران مدرن عالم یک بعدی و یک لایه شد و از عالم تقدس زدایی شد.
از جمله وظایف نگرش مدرن این بود که عقلانیتی ارائه دهد که طبق آن انسان به تصویری شفاف و یک بعدی از جهان خود دست یابد. مراتب عالیه عالم که بر اساس نگرش قرون وسطایی بر انسانها نامکشوف بود و برای علم به آنها نیاز به مقدماتی از جمله ایمان بود، در نگرش مدرن کنار گذاشته شد. در شناخت و معرفت شناسی مدرن هم این یک بعدی شدن وجود دارد. معرفت دارای سلسله مراتب نیست. همه انسانها بر اساس نگرش مدرن بهرهی مساوی از عقل دارند و موضوع معرفت چیزی جز متعلقات حس نیست. بر این اساس تجربههای عرفانی و معرفتی که از آنها حاصل میشود جایگاهی ندارد.
سنتگرایان این یک بعدی کردن مدرن عالم وجود و عالم معرفت را مورد نقد قرار میدهند: «سنتگرایان استدلال میکنند که تلاشهای فلسفه و روانشناسی متجدد برای محدود ساختن قوای درک و فهم بشر به مرتبه جسمانی، مرتبه نفسانی یا مرتبه نفسانی – جسمانی همراه با نوعی اجماعآراء که به تایید علمی رسیده است، به طور ضمنی امکان شناخت و تصدیق به ساحت سلسله مراتبی و واقعیت مطلق را از میان برده است.»(عدنان اصلان، ۹۴)
بر این اساس مدرنیته راهی به معرفت قدسی باقی نمیگذارد و اصلا چنین معرفتی را معتبر نمیداند. اما انتقاد سنتگرایی به نگرش مدرن به معرفت و هستی شناسی ناظر به ریشههای آن است.
نگرش مدرن از ابتدا تعریفی یک سویه و جزمانی از علم و معرفت و هستی ارائه میدهد و سپس علم و معرفت قدسی و ذو مراتب بودن عالم را با همین نگرش و تعریف جزمانی کنار میگذارد: «این صورت جدید (=پارادیم مدرن) منجر به علمی یک جانبه و انعطافناپذیر گردید که از آن زمان به این سو باقی مانده و تنها به یک مرتبه از واقعیت ملتزم گردیده و راه را بر هرگونه امکان دستیابی به مراتب بالاتر وجود یا سطح آگاهی بسته است… بنابراین با علمی سروکار داریم که قطب عینیاش از ترکیب روانی – جسمانی جهان طبیعی محیط بر انسان، و قطب ذهنیاش از تعقل بشری که به نحوی صرفا انسان گونه تصور میشود و از منبع نور عقل کاملا جدا شده است فراتر نمیرود.» (نصر، نیاز به علم مقدس، ۱۳۰(
آرمان مدرنیته محوریت دادن به انسان و به سعادت رساندن (او حداقل در این جهان) بود. در قرون وسطی محور دین و خدا بود و بشر، موجودی ذاتا گناهکار و آلوده تصور میشد.
طبق نگرشی قرون وسطایی اشتباه و گناه انسان نابخشنودی است و کسی که مرتکب اشتباه و گناه می شود باید مجازات شود. این مجازات دو پیامد دارد. یکی اینکه خود آن فرد پاک میشود و دیگر اینکه جامعه از تأثیر گناه او در امان میماند.
در تلقی مسیحیت قرون وسطایی وقتی انسان اول؛ آدم ابوالبشر میوه ممنوعه را خورد، مرتکب گناه اولیه شد و از درگاه خداوند مطرد گشت. در این نگرش آدم ابوالبشر نه تنها بخشیده نشد بلکه گناه او از طریق خونش به سایر ابناء بشر منتقل شد و بنابراین همه انسانها در گناه او شریک هستند. مسیح که طبق نگرش مسیحی دارای جوهر الوهی و خدایی است، در برههای از تاریخ به شکل انسان ظهور میکند و خود را قربانی میکند تا آن گناه اولیه جبران شود. این نگاه سختگیرانه نسبت به گناه، متاثر از همین نگرش نسبت به مساله گناه اولیه است. این نگرش در قرون وسطا موجب پدید آمدن دادگاههای تفتیش عقاید و زندانها و شکنجهگاههای مخوف برای مجازات گناهکاران شد. در قرون وسطی انسانها بخاطر ایده و عقیدهشان و عدم اعتقاد به ایده و عقیده مسیحی شکنجه و کشته میشدند. بنابراین در قرون وسطی ایده بر انسان مقدم بود.
مدرنیته مولود نگرشی است که میخواست ایده را کنار زده و انسان را به جای آن بنشاند. بنابراین ما میبینیم که در اندیشه فیلسوفان بزرگ دوران مدرن، انسان محور هستی شناسی و معرفت شناسی و اخلاق و سیاست است. دکارت در هستی شناسی خود از اثبات وجود اندیشیده (انسان) آغاز میکند و کانت در معرفتشناسی به ذهنیت انسان جایگاه تعیینکننده میبخشد و در اخلاق انسان را غایت و هدف اصلی داشته و تنها انسان را شایسته این میداند که هیچ گاه وسیله و ابزار برای هیچ هدفی قرار نگیرد.
تمایز میان هنر مدرن (مدرنیسم) و مدرنیته:
نکته ای که در این راستا بسیار مهم است، تمایزی است که بین مدرنیته و هنر مدرن وجود دارد. می توان گفت هنر مدرن واگویی مدرنیته نیست بلکه جریان و عصیانی است بر ضد مدرنیته، بدین معنا که هنر مدرن و مدرنیسم در تقابل با مدرنیته ظهور می کند. بعنوان مثال اگر مدنیته باور به افسون زدایی از جهان و اندیشه های متافیزیکی دارد، اما هنرمندانی در مدرنیسم تمایل به بازنمایی خیالپردازانه و افسونگرانه جهان در آثارشان دارند.
نکته قابل تامل اینکه هنرمندان مدرن گاهی اوقات سوبژکتیو بودن انسان را که دستاورد مدرنیته است، زیر سوال می برند. نکته مهم دیگر اینکه به دوشیوه در رئالیسم می توان نظر داشت؛ رئالیسم در شیوه تصویرگری (که مخالف هنر مدرن است) و رئالیسم در شیوه روایت گری (که موافق با هنر مدرن است).
همچنین از ویژگیهای هنر مدرن نیز می توان به مواردی اشاره کرد:
یکی از مهمترین نکات درباره هنر مدرن روند شکل گیری آن است که درباره آغاز آن اختلاف نظر وجود دارد، اما با وجود اختلاف نظرها می توانیم حدودا آن را پس از رئالیسم و امپرسیونیسم و همزمان با شکل گیری فوویسم در نظر بگیریم .
نکته دیگر درباره شکل گیری جریانات آنها است، در دوره مدرن مکاتب را می توان سنتز یا رویارویی و دیالکتیک پارادایمهای تاریخ تفکر در طی این جریان در نظر گرفت، به این معنا که می توان رویارویی آنتی تزهای مخالف با پارادایم یا از رئالیسم را منجر به سنتزی که امپرسیونیسم از آن بر می آید و پارادایم یا تز جدید می شود متصور شد، در نتیجه ظهور و سقوط پارادایم ها در طول هنر مدرن قابل تشخیص و بررسی است و جریانات منجر به پارادایم جدید قابل مطالعه است.
دیگر آنکه در دوره مدرن مواجهه و تقابل گذشته معمولا منجر به ظهور پارادایم و مکاتب جدید و سیر تحول هنر مدرن می شود.
اینکه مرزبندی های قابل تصوری بین هنرها در دوره مدرن وجود دارد و شکل گیری هنر فاخر و کم ارزش در دوره مدرن و مرزبندی آنها اهمیت دارد. نیز در هنر مدرن باور و اندیشه ای بعنوان تز یا پارادایم در قالب یک پشتوانه فکری و فلسفی غالب مانند تنه وجود دارد و مکاتب چون شاخه ای به آن وابسته و با آن در ارتباط هستند.
در مورد جنسیت و هویت و اقلیت های نژادی در هنر مدرن این تمایزها آشکار است و گاهی باعث شکل گیری مرزهای زیبایی شناسی و گاهی شکل گیری پارادایم های جدید می شود و در دوره مدرن این موضوع با واکنش همراه است.
در هنر مدرن فرم و طراحی اهمیت دارد اما در هنر پسامدرن عمدتا شکل گیری و خلق آثار با تصادف و اتفاق همراه است.
در هنر مدرن هدف هنرمند مهم است چرا که اندیشه ای پارادایم و تز شکل گیری آن است و در دوره مدرن با فراروایت ها وروایتهای کلان مواجهیم.
نویسنده متن: مهدی یارمحمدی