مقدمه:
رنه دکارت را می توان مهمترین فیلسوف فرانسوی دانست که بر روند تحول حکمت در فرانسه تاثیری جدی و آشکار داشته است، که فلسفه او در پی ایجاد پیوند بین تفکر فلسفی و علم است. فلسفه او واضح و به دور از ابهامات در ارائه است، اما وضوح او فریبنده است و در موارد متعدد نظریاتش در حوزه های گوناگون با اعتراضاتی همراه بوده که مبتنی بر قانع کننده نبودن و یا ناکافی بودن برخی استدلالاتش است.
دکارت فلسفه اش را از تفکر بدون فرضهای قبلی آغاز می کند و تفکر او آگاهی محور است، اما او آگاهی را از فکر یا عقل نتیجه نمی گیرد بلکه آنها را به شیوه تجربی می پذیرد و منِ اندیشنده او یک منِ تجربی است.
دکارت فلسفه اش را بر یک قضیه وجودی بنا کرده و کوشیده است تا نگاه ریاضی وار و هندسی به عالم را با اعتقاد به خداوند و عمل الهی و روحانیت نفس انسان ترکیب کند، که از مهمترین جنبه های فلسفه دکارت است.
برای دکارت دستیابی به چیزی شبیه حقیقت غیر شخصی و عینی آرمان و هدف بوده است و او می کوشیده تا پس از درک و ارائه آن فلسفه اش را بر مبنای حقیقت گرایی و بر اساس عقل محض و به دور از محدودیتهای مکان و زمان بیان کند و از این جهت از آنچه سنت نامیده می شود فراتر رود.
هدف دکارت:
هدف اصلی او دستیابی به حقیقت فلسفی (به معنای مطالعه حکمت) با بهره گیری از عقل محض بوده است. مجموعه ای مرتبط از قضایای حقیقی که در آن هیچ چیز بدیهی و بدون شک فرض نشده باشد.
چرا که از نظر او هیچ خیری برای انسان و دولت بزرگتر از واجد فلسفه حقیقی و راستین بودن نیست.
او در مسیر تفکر خود با گذشته (و تاریخ و علم کتابی) قطع رابطه کرد تا همه چیز را دوباره و از نو آغاز کند، تا به تنها شکل معرفت راستین که معرفت یقینی است دست یابد و معتق بود در این راه لازم است با کمک تصورات واضح و متمایز پیش رود.
او بر این باور بود که هر چه تا کنون گفته و ارائه شده را باید به کناری گذاشت تا قضایا دوباره کشف شوند، و در راه کشف دوباره در جشتجوی راهی صحیح برای پژوهش و سنجش متقن حقیقت بود تا آن را به کار ببرد. سرانجام او تصمیم گرفت تا از طریق شکاکیت (روش شک دکارتی) به عنوان مقدمه ای برای اثبات معرفت یقینی عمل کرده و پیش رود. چرا که هدف او دستیابی به حقایق یقینی با بهره گیری از روشی علمی و متقن انگار بود که از نظر او ( که ریاضی دان بود) بر اساس ریاضیات قابل حصول بود.
او یک پیش فرض در نظر گرفت ، اینکه همه علوم به هم شبیهند و روشی که در ریاضی بکار می رود در همه علم های دیگر نیز قابل اعمال و انجام است (بر خلاف نظر ارسطو). در واقع او به یک نوع معرفت (معرفت یقینی) و به یک علم معتقد بود ، که آن هم مساوی و هم ارزش با حکمت و فهم انسان است.
او روش شک دکارتی خود را از نقطه مبدا منِ انسانی (بر خلاف اسپینوزا) به کار برد.
نکته مهمی که می توانم به آن اشاره کنم، اینکه تلاش دکارت برای تدوین نظام معرفتی اش، با آنکه نظامی اکتشافی است اما در این نظام او توجهی جدی به نظام وجودی (نظامی مبتنی بر وجود) ننموده است، بلکه تمرکز او به جای وجود بر موجود است.
شکل گیری روش شک دکارت:
دکارت روش را مجموعه ای از قواعد برای به کار بردن درست قوای طبیعی و اعمال ذهن (شهود و استنتاج) می دانست. البته دکارت مفاهیم اولیه را از طریق عمل مشهود بر انسان معلوم می دانست و نتایج بعدی را از طریق استنتاج قابل حصول می دانست.
او بر این باور بود که لازم است به شیوه ای منظم (و پیوسته) همه عقاید از گذشته را در معرض شک قرار دهیم تا آنچه غیر قابل شک است را کشف کنیم. البته او در این مسیر توجه به انجام مرحله به مرحله (نظم و ترتیب) و بهره گیری از روش تجزیه و تحلیل (به معنای روش کشف) را لازم می دانست.
*به طور خلاصه می توان گفت که دکارت معتقد بود به آنچه از طریق حواس دریافت می شود نمی توان اطمینان کامل داشت و شناخت حقیقی و یقینی تنها از راه عقل (با روش متاثر از تفکر ریاضی او ) به دست می آید.
مسائل اصلی دکارت:
دکارت در ابتدای راه با دو مسئله مهم مواجه بود، که این دو مهم، معرفت یقینی و رابطه جسم و روح بودند.
درباره معرفت یقینی:
دکارت بدلیل ریاضی دان بودن و گرایشش به ریاضی، بر این باور بود که ریاضیات نظامی یقینی دارد و از نظر او دیگر رشته های علمی و البته فلسفه فاقد این نظام یقینی بودند. او تمرکزش را بر فلسفه قرار داد چرا که معتقد بود فلسفه زیربنای معرفت و شناخت انسان است و اگر نتوان در فلسفه از طریقی به یقین دست یافت در علوم دیگر نیز نمی توان راهی برای رسیدن به یقین و اعتماد یافت.
از طرفی با توجه به باور دانشمندان هم عصر او درباره عدم مطلق انگاری در فلسفه ، دوره او همزمان با تفکر عدم امکان دسترسی به قطعیت در این زمینه است و این موضوع اهمیت دسترسی به روشی یقینی در فلسفه را برای او جدی تر می کرد . او تلاش کرد تا به هر شکلی روشی برای یقینی کردن دانش و فلسفه بیابد. او می خواست فلسفه و دیگر عوم را با روشی خاص ترکیب کند و به روشی یقینی مانند آنچه در ریاضیات است دست یابد.
درباره رابطه جسم و روح:
دانشمندان زمان دکارت به نگرش مادی و مکانیکی به طبیعت گرایش و توجه ویژه داشتند و دلیل اتفاقات جهان را در خود جهان و ماده تشکیل دهنده آن می دانستند و در این زمینه باوری جدی به امور غیر عادی و ماورا الطبیعه وجود نداشت.
البته این باور برخی مسائل را توجیه نمی کرد که از آن جمله می توان به عدم پاسخ روشن درباره علت اعمال و حرکات انسانها اشاره کرد. موضوع این بود که دانشمندان می دانستند علت حرکت و عمل انسان خود انسان است اما اینکه این خودِ انسان دقیقا چه چیزی است کاملا تبیین نشده بود. لذا در حالت کلی علت را در دو چیز می دانستند: بدن انسان و یا چیز دیگری.
بی تردید این سوال برای دکارت هم مطرح بوده و او را در دستیابی به روش یقینی اش سوق داده است، تا جایی که او سرانجام روش شک دکارتی خود را از نقطه مبدا منِ انسانی به کار گرفت.
شک روشی دکارت:
دکارت شک روشی خود را با هدف کشف اینکه آیا هیچگونه حقیقت تردید ناپذیری وجود دارد با نه آغاز کرد.
او در این اندیشه مسیر شک خود (به بیان دقیقتر شک دستوری خود) را بنیان گذاشت.
اینکه او تصمیم گرفت به هر چیزی شک کند تا از این طریق تنها چیزهایی را بابد که بتواند آنها را به صورتی که دیگر نتوان در آنها شک کرد بپذیرد.
او این حقیقت را در قالب جمله “من فکر می کنم ، پس هستم ” ارائه کرد. که مقصود او از فکر کردن یعنی فاعلی که در پس این شک کردن وجود دارد و او اندیشنده ای است که شک (فکر) می کند. او این فاعل شناسنده و متفکر یا این منِ اندیشنده را بعنوان غیر قابل تردیدترین پذیرفت و اولین گام را برداشت.
دکارت در ادامه مسیر دستیابی به معرفت یقینی از خود پرسید؛ آیا بنیادی وجود دارد تا بتوان تمامی دانش و فلسفه را برا آن نهاد به شکلی که نتوان در آن شک کرد؟
او این شک را تا وجود جهان گسترش داد و پرسید ؛ از کجا بدانم که در خواب نیستم؟ شاید آنطور که حس می کنم و یا فکر می نمایم و یا آن طور که به من گفته اند نباشد و تمام آنها شبیه آن چیزهایی که در خواب به من نموده می شوند تنها خیال باشند. یا شاید شیطانِ پلیدی در حال فریب دادن من است و جهان را اینگونه برای من نمایانده است.
او پس از این نتیجه گیری، پرسید: آیا چیز دیگری هم هست که تا این اندازه بتوان به آن یقین داشت و آنرا با یقین و شهودی درک کرد؟
پاسخ دکارت مثبت بود. او دریافت که تصوری روشن و واضح از یک وجود کامل در ذهن دارد که از نظر او خداوند است و دریافت که این تصور را همواره داشته است.
دکارت بر این باور بود که تصور وجود کامل و قادر مطلق، نمی تواند تنها ساخته و پرداخته ذهن او باشد؛ چرا که او موجودی محدود و ناقص است و وجود کامل و نامتناهی از موجود محدود و ناقص ناشی نمی شود. او به این نتیجه رسید که اگر وجود کاملی وجود نداشته باشد، تصوری از آن نیز وجود ندارد، بنابر این تصور وجود کامل می بایست از خود آن وجود (خداوند) حاصل آمده باشد و از این طریق گفت خداوند وجود دارد.
از طرفی دلایل دیگری نیز برای وجود داشتن خداوند وجود دارد:
تصور ما از موجود کامل، این است که از هر جهت کامل است و لازمه این تصور آن است که وجود داشته باشد، چرا که این موجود از هر جهت دارای کمال مطلق است و یکی از کمالات، وجود داشتن است و بنابراین اگر موجود کامل وجود نداشته باشد، کامل نخواهد بود.
دکارت در واقع وجود خدا را به دو دلیل اثبات می کند.
به گفته او تصور خدا در ذات ماست و خدا این تصور را قبل از اینکه به دنیا بیاییم در ما قرار داده است.
در ادامه، دکارت فلسفه اش را بر پایه دو اصل وجود خود و وجود خدا بنیان گذاشت.
او چنین گفته است:
من در عالم خارج، اموری را ادراک می کنم که مادی نیستند و بنابراین با عقل ادراک شده اند و نه با حس. مانند امتداد (عرض، طول و عمق).
از نظر دکارت هر شئ مادی امتداد دارد و حال آنکه این صفات با آنکه با عقل ادراک می شوند اما به اندازه این واقعیت که من وجود دارم، روشن و بدیهی اند و درنتیجه این امور هم یقینی هستند.
همچنین او در اثبات این موضوع که جهان خارج وجود دارد و خواب و خیال نیست، از تصور موجود کامل (خداوند) یاری می گیرد:
زمانی که عقل چیزی را به صورت متمایز و واضح (که ایندو تمایز دارند) می شناسد، این شناخت لازم است ضرورتا درست باشد؛ چرا که خداوند نه فریبکار است که من را فریب دهد و نه جایز می داند که من درباره جهان و ماهیت آن دچار فریب شوم. چرا که فریبکاری ناشی از عجز و نقص است و خداوند اینگونه نیست.
در نتیجه او به این باور می رسد که هر چیزی را که بتوانیم با عقل خود درک کنیم، حتما صحیح است و از جمله چیزهایی را که با عقل درک می کنیم، وجود واقعی جهان خارج است.
دکارت تا اینجا به سه امر یقینی دست یافته است:
من موجودی اندیشنده هستم و وجود دارم / خداوند وجود دارد / جهان خارج وجود دارد.
به باور دکارت اساس موجودات و هر آنچه در جهان است بر دو امر بنیادین استوار است: همه چیز از دو جوهر قائم به ذات (دو گونه هستی متفاوت) تشکیل شده است.
جوهر بعد و امتداد که همان ماده است و هستی خارجی است.
جوهر اندیشه و فکر که هستی درونی است.
البته دقت در این نکته ضروری است که او میان فضا و مکان تفاوت و تمایز قایل است.
اندیشه و نفس (آگاهی محض) جایی در فضا اشغال نمی کند و قابل تجزیه به اجزای کوچکتر نیز نیست، اما ماده (آگاهی ندارد) در مکان جای می گیرد و قابل تقسیم به اجزای کوچکتر است.
در نتیجه در اندیشه دکارت و روش فلسفی او هستی و فرآیند آفرینش شامل دو بخش متمایز و جدا از هم (مستقل) تقسیم می شود که آن را دو گانه (دوآلیسم دکارت) می دانند و آن تمایز و فاصله میان هستی اندیشه و هستی ماده است. البته بنا به نظر دکارت بین این دو جوهر در بدن انسان توسط غده ای که در سر وجود دارد (غده صنوبری) ارتباط وجود دارد.
بطور خلاصه:
از نظر دکارت سه جوهر وجود دارند: نفس/ خداوند / جسم، که او آنها را از اینرو جوهر می نامد که هر کدام قائم به ذات خود هستند و دارای صفات اساسی مختص خودشان هستند.
صفت نفس، فکر است، و صفت جسم ، بعد است و صفت خداوند کمال است.
نویسنده متن: مهدی یارمحمدی